شعر در مورد ضحاک
شعر در مورد ضحاک ، شعر فریدون و ضحاک در
شاهنامه فردوسی و شعر کاوه آهنگر همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب
که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
شعر در مورد ضحاک
کاوه آهنگر می گوید
با نگاهی گویا
با لبانی خاموش
قصر ضحاک هنوز آباد است
تو به ویرانی این کاخ بکوش
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره ضحاک
چه سان به کوه دماوند بندها بگسست
چه سان فرود آمدند
اساس سطوت بیداد را چه سان گسترد ؟
چو برق آمد و چون رعد
چه سان به خرمن آزادگان شرر
انداخت
چه پشته ها که ز کشته ز کشته کوهی ساخت
کجاست کاوه آهنگری
که برخیزد
اسیریان ستم را ز بند برهاند
و داد مردم بیداد دیده بستاند
گسسته بند دماوند دیو خونخواری به جامه تزویر
نقابش از رخ برگیر
دگر هراس مدار این زمان ز جا برخیز
کنون تو کاوه آهنگری
بجان بستیز
و گرنه جان تو را او تباه خواهد کرد
دوباره روی جهان را سیاه خواهد کرد
بدی و نیکی را
رسیده گاه جدال و زمان پیکار است
بکوش جان من
این جنگ آخرین بار است
کنون شما همه کاوه ها بپاخیزید
و با گسسته بند دماوند جمله بستیزید
که تا برای
همیشه به ریشه ستم و ظلم
تیشه ها بزنید
و قعر گور گذارید پیکر ضحاک
نشان ظلم و ستم خفته به به سینه خاک
چه سان فرود آمدند
اساس سطوت بیداد را چه سان گسترد ؟
چو برق آمد و چون رعد
چه سان به خرمن آزادگان شرر
انداخت
چه پشته ها که ز کشته ز کشته کوهی ساخت
کجاست کاوه آهنگری
که برخیزد
اسیریان ستم را ز بند برهاند
و داد مردم بیداد دیده بستاند
گسسته بند دماوند دیو خونخواری به جامه تزویر
نقابش از رخ برگیر
دگر هراس مدار این زمان ز جا برخیز
کنون تو کاوه آهنگری
بجان بستیز
و گرنه جان تو را او تباه خواهد کرد
دوباره روی جهان را سیاه خواهد کرد
بدی و نیکی را
رسیده گاه جدال و زمان پیکار است
بکوش جان من
این جنگ آخرین بار است
کنون شما همه کاوه ها بپاخیزید
و با گسسته بند دماوند جمله بستیزید
که تا برای
همیشه به ریشه ستم و ظلم
تیشه ها بزنید
و قعر گور گذارید پیکر ضحاک
نشان ظلم و ستم خفته به به سینه خاک
بیشتر بخوانید : شعر در مورد هنر ، نقاشی و موسیقی و خطاطی و اشپزی و چوب خیاطی
شعر در مورد پادشاهی ضحاک
روی تو چه جای سحر بابل؟
موی تو چه جای مار ضحاک؟
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره ی ضحاک
باز له له می زند از تشنه کامی برگ
باز می جوشد سراپای درختان را غبار مرگ
باز میپیچد به خود از سیلی سوزان گرما تاک
می فشارد پنجه های خشک و گرد
آلود را بر خاک
باز باد از دست گرما میکشد فریاد
گوییا می رقصد آتش میگریزد باد
باز میرقصد به روی شانه های شهر
شعله های آتش مرداد
رقص او چون رقص گرم مارها بر شانه ضحاک
سر بر آر از کوه با آن گاوپیکر گرز
ای نسیم دره البرز
باز می جوشد سراپای درختان را غبار مرگ
باز میپیچد به خود از سیلی سوزان گرما تاک
می فشارد پنجه های خشک و گرد
آلود را بر خاک
باز باد از دست گرما میکشد فریاد
گوییا می رقصد آتش میگریزد باد
باز میرقصد به روی شانه های شهر
شعله های آتش مرداد
رقص او چون رقص گرم مارها بر شانه ضحاک
سر بر آر از کوه با آن گاوپیکر گرز
ای نسیم دره البرز
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری درباره ضحاک
سینه ما کوره آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد
شعر در مورد ضحاک
آهای ! قصه گوی پیر ؛
داستان هایت تمامی ندارد ؟!
مگر نمی بینی ،
چراغم را ، در دست
نور خدا را بر سر
مسیر پیشینیانم را ، در ذهن … ؟
جهان ، روشنگر راه من است ؛
تو چه می بینی
از پشت میله های سپید قفس رنگ پریده ات ، ابله !
داستان هایت تمامی ندارد ؟!
مگر نمی بینی ،
چراغم را ، در دست
نور خدا را بر سر
مسیر پیشینیانم را ، در ذهن … ؟
جهان ، روشنگر راه من است ؛
تو چه می بینی
از پشت میله های سپید قفس رنگ پریده ات ، ابله !
من خدایی دارم
که نگاهش نفست را حبس خواهد کرد
درون قلب خونخوارت ، ای ضحـــــاک !
به نیروی او
در برابر برج آهنین تن ضدگلوله ات ، می ایستم
و تا واپسین نفس
تا آخرین قطره ی خون
می کوشم
دودمانت را به باد دهم …
که نگاهش نفست را حبس خواهد کرد
درون قلب خونخوارت ، ای ضحـــــاک !
به نیروی او
در برابر برج آهنین تن ضدگلوله ات ، می ایستم
و تا واپسین نفس
تا آخرین قطره ی خون
می کوشم
دودمانت را به باد دهم …
آهای تو!
که خانه ی کاغذی ات را
بر روی رودهای هوس ساخته ای ،
با وحدت پدرانم
با غیرت برادرانم
با محبت مادرانم
با عفت خواهرانم ؛
من
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
به دست خویش
خانه ات را ویران خواهیم کرد ، ابلیس …!
که خانه ی کاغذی ات را
بر روی رودهای هوس ساخته ای ،
با وحدت پدرانم
با غیرت برادرانم
با محبت مادرانم
با عفت خواهرانم ؛
من
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
به دست خویش
خانه ات را ویران خواهیم کرد ، ابلیس …!
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره ضحاک
باز میرقصد به روی شانه های شهر
شعله های آتش مرداد
رقص او چون رقص گرم مارها بر شانه ضحاک
سر بر آر از کوه با آن گاوپیکر گرز
ای نسیم دره البرز
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد پادشاهی ضحاک
بابه یار وفادار شده مهمان تو
شده آسمانی بسه یادگاری دیگه ای تو،
ده خاک و خون کشیده عقاب تیز پرواز بامیان موره
توخکو کی، بامیان منو ده عزا نشسته
چون کی “ضحاک” نیرومند مو درخونشی غلتان دیده
روح بلندشی از مینه مو پر کشیده و مهمان تو شده
شربت شهادت حق شد، نسیب “جواد” تو
“جواد” که یادگار جبهه های تو
او در همه جا سنگر بی سنگرای تو
او بود مرد جهاد و سازندگی بامیان مو
بابه یار وفادارشد مهمان تو
اگرتقدیرکده ازخر، نبود بهتر ، نبود بهتر!
اگرروشن کده الکین،نبود برقی ده شارمو
اگرگاگل کده سرک بامیانه
همه درد بود همه رنج وهمه ننگ !
اگر ننگ دشت ! خلیلی ،محقق ومدبر …
نبود دردی ، نبود رنجی ، نبود رنگ
او کده خوده آسوده ،دیده از موشده پر آویده
بسه شد روش شمع ، شهادت یاران تو
خم شده کمر شمامه وصلصال بامیان تو
شده پرخون دلی “باران ” و یاران تو
شده آسمانی بسه یادگاری دیگه ای تو،
ده خاک و خون کشیده عقاب تیز پرواز بامیان موره
توخکو کی، بامیان منو ده عزا نشسته
چون کی “ضحاک” نیرومند مو درخونشی غلتان دیده
روح بلندشی از مینه مو پر کشیده و مهمان تو شده
شربت شهادت حق شد، نسیب “جواد” تو
“جواد” که یادگار جبهه های تو
او در همه جا سنگر بی سنگرای تو
او بود مرد جهاد و سازندگی بامیان مو
بابه یار وفادارشد مهمان تو
اگرتقدیرکده ازخر، نبود بهتر ، نبود بهتر!
اگرروشن کده الکین،نبود برقی ده شارمو
اگرگاگل کده سرک بامیانه
همه درد بود همه رنج وهمه ننگ !
اگر ننگ دشت ! خلیلی ،محقق ومدبر …
نبود دردی ، نبود رنجی ، نبود رنگ
او کده خوده آسوده ،دیده از موشده پر آویده
بسه شد روش شمع ، شهادت یاران تو
خم شده کمر شمامه وصلصال بامیان تو
شده پرخون دلی “باران ” و یاران تو
شعر درباره ی ضحاک
گر فرستی تویی فریدونم
ورنه روزی نعوذبالله من
همچو ضحاک ناگهان پیچم
مارهای هجات بر گردن
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعری درباره ضحاک
جهاندار ضحاک ازان گفتگوی به جوش آمد و زود بنهاد روی
چو شب گردش روز پرگار زد فروزنده را مهره در قار زد
بفرمود تا برنهادند زین بران باد پایان باریک بین
بیامد دمان با سپاهی گران همه نره دیوان جنگ آوران
چو شب گردش روز پرگار زد فروزنده را مهره در قار زد
بفرمود تا برنهادند زین بران باد پایان باریک بین
بیامد دمان با سپاهی گران همه نره دیوان جنگ آوران
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد ضحاک
چون مار سیاه مهره برچید
ضحاک سپیده دم بخندید
در دست مبارزان چالاک شد
نیزه بسان مار ضحاک
بیشتر بخوانید : شعر در مورد شلغم ، شعر کودکانه و کوتاه و زیبا در مورد شلغم
شعر درباره ضحاک
چوکشور ز ضحاک بودی تهی یکی مایه ور بد بسان رهی
که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفتی به دل سوزگی کدخدای
ورا کندرو خواندندی بنام به کندی زدی پیش بیداد گام
به کاخ اندر آمد دوان کند رو در ایوان یکی تاجور دید نو
که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفتی به دل سوزگی کدخدای
ورا کندرو خواندندی بنام به کندی زدی پیش بیداد گام
به کاخ اندر آمد دوان کند رو در ایوان یکی تاجور دید نو
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر در مورد پادشاهی ضحاک
تو فریدونی و در عرصه پیکار ز رمح
بر سر دوش تو ضحاک صفت بینم مار
⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔⇔
شعر درباره ی ضحاک
طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش به آسمان برفرازیده بود
فریدون ز بالا فرود آورید که آن جز به نام جهاندار دید
وزان جادوان کاندر ایوان بدند همه نامور نره دیوان بدند
سرانشان به گرز گران کرد پست نشست از برگاه جادوپرست
نهاد از بر تخت ضحاک پای کلاه کی جست و بگرفت جای
برون آورید از شبستان اوی بتان سیهموی و خورشید روی
بفرمود شستن سرانشان نخست روانشان ازان تیرگیها بشست
ره داور پاک بنمودشان ز آلودگی پس بپالودشان
که پروردهی بت پرستان بدند سراسیمه برسان مستان بدند
پس آن دختران جهاندار جم به نرگس گل سرخ را داده نم
گشادند بر آفریدون سخن که نو باش تا هست گیتی کهن
چه اختر بد این از تو ای نیکبخت چه باری ز شاخ کدامین درخت
که ایدون به بالین شیرآمدی ستمکاره مرد دلیر آمدی
چه مایه جهان گشت بر ما ببد ز کردار این جادوی بیخرد
ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت بدین پایگه از هنر بهره داشت
کش اندیشهی گاه او آمدی و گرش آرزو جاه او آمدی
چنین داد پاسخ فریدون که تخت نماند به کس جاودانه نه بخت
منم پور آن نیکبخت آبتین که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینه جوی نهادم سوی تخت ضحاک روی
همان گاو بر مایه کم دایه بود ز پیکر تنش همچو پیرایه بود
ز خون چنان بیزبان چارپای چه آمد برآن مرد ناپاک رای
کمر بستهام لاجرم جنگجوی از ایران به کین اندر آورده روی
سرش را بدین گرزهی گاو چهر بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
چو بشنید ازو این سخن ارنواز گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاه آفریدون تویی که ویران کنی تنبل و جادویی
کجا هوش ضحاک بر دست تست گشاد جهان بر کمربست تست
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک شده رام با او ز بیم هلاک
همی جفتمان خواند او جفت مار چگونه توان بودن ای شهریار
فریدون چنین پاسخ آورد باز که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرم پی اژدها را ز خاک بشویم جهان را ز ناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست که آن بیبها اژدهافش کجاست
برو خوب رویان گشادند راز مگر که اژدها را سرآید به گاز
بگفتند کاو سوی هندوستان بشد تا کند بند جادوستان
ببرد سر بیگناهان هزار هراسان شدست از بد روزگار
کجا گفته بودش یکی پیشبین که پردختگی گردد از تو زمین
که آید که گیرد سر تخت تو چگونه فرو پژمرد بخت تو
دلش زان زده فال پر آتشست همه زندگانی برو ناخوشست
همی خون دام و دد و مرد و زن بریزد کند در یکی آبدن
مگر کاو سرو تن بشوید به خون شود فال اخترشناسان نگون
همان نیز از آن مارها بر دو کفت به رنج درازست مانده شگفت
ازین کشور آید به دیگر شود ز رنج دو مار سیه نغنود
بیامد کنون گاه بازآمدنش که جایی نباید فراوان بدنش
گشاد آن نگار جگر خسته راز نهاده بدو گوش گردنفراز
فریدون ز بالا فرود آورید که آن جز به نام جهاندار دید
وزان جادوان کاندر ایوان بدند همه نامور نره دیوان بدند
سرانشان به گرز گران کرد پست نشست از برگاه جادوپرست
نهاد از بر تخت ضحاک پای کلاه کی جست و بگرفت جای
برون آورید از شبستان اوی بتان سیهموی و خورشید روی
بفرمود شستن سرانشان نخست روانشان ازان تیرگیها بشست
ره داور پاک بنمودشان ز آلودگی پس بپالودشان
که پروردهی بت پرستان بدند سراسیمه برسان مستان بدند
پس آن دختران جهاندار جم به نرگس گل سرخ را داده نم
گشادند بر آفریدون سخن که نو باش تا هست گیتی کهن
چه اختر بد این از تو ای نیکبخت چه باری ز شاخ کدامین درخت
که ایدون به بالین شیرآمدی ستمکاره مرد دلیر آمدی
چه مایه جهان گشت بر ما ببد ز کردار این جادوی بیخرد
ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت بدین پایگه از هنر بهره داشت
کش اندیشهی گاه او آمدی و گرش آرزو جاه او آمدی
چنین داد پاسخ فریدون که تخت نماند به کس جاودانه نه بخت
منم پور آن نیکبخت آبتین که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینه جوی نهادم سوی تخت ضحاک روی
همان گاو بر مایه کم دایه بود ز پیکر تنش همچو پیرایه بود
ز خون چنان بیزبان چارپای چه آمد برآن مرد ناپاک رای
کمر بستهام لاجرم جنگجوی از ایران به کین اندر آورده روی
سرش را بدین گرزهی گاو چهر بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
چو بشنید ازو این سخن ارنواز گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاه آفریدون تویی که ویران کنی تنبل و جادویی
کجا هوش ضحاک بر دست تست گشاد جهان بر کمربست تست
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک شده رام با او ز بیم هلاک
همی جفتمان خواند او جفت مار چگونه توان بودن ای شهریار
فریدون چنین پاسخ آورد باز که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرم پی اژدها را ز خاک بشویم جهان را ز ناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست که آن بیبها اژدهافش کجاست
برو خوب رویان گشادند راز مگر که اژدها را سرآید به گاز
بگفتند کاو سوی هندوستان بشد تا کند بند جادوستان
ببرد سر بیگناهان هزار هراسان شدست از بد روزگار
کجا گفته بودش یکی پیشبین که پردختگی گردد از تو زمین
که آید که گیرد سر تخت تو چگونه فرو پژمرد بخت تو
دلش زان زده فال پر آتشست همه زندگانی برو ناخوشست
همی خون دام و دد و مرد و زن بریزد کند در یکی آبدن
مگر کاو سرو تن بشوید به خون شود فال اخترشناسان نگون
همان نیز از آن مارها بر دو کفت به رنج درازست مانده شگفت
ازین کشور آید به دیگر شود ز رنج دو مار سیه نغنود
بیامد کنون گاه بازآمدنش که جایی نباید فراوان بدنش
گشاد آن نگار جگر خسته راز نهاده بدو گوش گردنفراز
بیشتر بخوانید : شعر در مورد کدو ، تنبل و حلوایی از مولوی و شاعران بزرگ
شعری درباره ضحاک
تو فریدونی و شمشیر تو ضحاک بود
بسکه بر حال عدو خنده کند در پیکار
Comments
Post a Comment